همه جا تاریک
خیابان خلوت..
هوا سرد..
آسمان ابری...
دوتا آدم رد شدن گویا میرن سر کار...
و منی که دارم هزار باررتو ذهنم ی قضیه رو مرور میکنم مرور میکنم مرور میکنم..حالم بد ویدتر میشه..چشام پف دارن،خسته ام و خواب میخوام ولی نمینونم بهپابم...کاش شوهر زنییکه همسایه رو ببینم. به نظر میاد شوهرش یه نمه معقولتر باشه البته اونم تکر عوض نکرده باشن..وای خدا نجات بده ..خدایا خودت بهم رحم کن،من بنده ضعیف توام،هیج کسی هم ندارم..
این حجم از سکوت خیابان،سردی هوا،تاریکی آسمان..منو بیشتر دلگیرتر و دلمرده تر. کلافه تر میکنه..کلافه ام..ذهنم مشوش و قاطی ....طفلی بچم...خاک تو سرت امیرحسین،خاک تو سرت علی، خاک تو یرت معصوم...خاک توسط هر سه تون،کوافتای عوضی،مفت خور چشم چرون،هیز و هول حروم لقمه.منو تنها گیر آورده بودید..دلم از این میگیره ک من تنها و اینا یه نفر حروم زاده های هول

